نازبانو با سینی چای وارد اتاق مادربزرگ راضیه شد . مادربزرگ قول داده بود یکی از خاطرات قدیمی اش را برای او تعریف کند . نازبانو و رو به مادربزرگ گفت :
- سلام راضیه خوشگله ! این هم چای تازه دم با توت خشک .
مادربزرگ موهای حنایی رنگش را با سنجاق بست ، چارقد سفیدش را پشت گردنش گره زد و رو به نازبانو گفت :
- دستت درد نکنه گل دختر ،بیا بشین پیش من .
نازبانو نشست کنار مادربزرگ و به پشتی تکیه داد :
- شال گردن و کلاهی که برام بافتید خیلی قشنگه . من رنگ آبی رو خیلی دوست دارم .
- مبارکت باشه دخترم ! اتفاقا رنگش هم به چشمات خیلی میاد، موطلایی من.
نازبانو گونه ی استخوانی راضیه را بوسید و درحالیکه به رادیوی کنار دست مادربزرگ اشاره می کرد از او پرسید :
- چند ساله این رادیو رو دارید مادربزرگ ؟
راضیه چشمانش را ریز کرد و جواب داد :
- اووه...خیلی ساله . مال حاج ابراهیم خدابیامرزه . بهم آرامش میده .
بعد پیچ رادیو را بست و به بلیط هواپیمایی که در دستش بود اشاره کرد :
- چیزی که خیلی قدیمیه این بلیطه .
نازبانو با دهان باز به بلیط چشم دوخت :
- وای ...هنوز تازه مونده . برای چی تا حالا نگهش داشتید ؟ حتما ازش کلی خاطره دارید . درسته ؟
مادربزرگ سرش را به علامت تایید تکان داد ، بعد خیره شد به بلیط توی دستش و شروع کرد به تعریف کردن :
هنوز بیشتر از یک ماه از ازدواج من و ابراهیم نگذشته بود که از ارتش حکم انتقالی به جزیره ی خارک براش اومد . تو خونه ی ما غوغا بود و مادرم از ناراحتی به سر و صورتش می زد :
- دیدی دخترم آواره ی غربت شد . میگن اونجا تبعید گاهه و خورد و خوراک توش پیدا نمیشه . دختر بیچاره ی من باید ملخ بخوره .
ابراهیم برای آرام کردن مادرم گفت :
- قبلا تبعید گاه بود مادرجون ، الان شرایطش فرق کرده, وگرنه خودم هم قبول نمی کردم به وانجا برم .
پدر برخلاف مادرم فقط می خندید و می گفت :
- شماها جوونید ، می تونید کار کنید و پول دربیارید .
بعد رو به ابراهیم ادامه می داد :
- بخاطر دوری از مرکز پول خوبی بهت میدن.
مادرم به قدری غر زد و ناراحتی کرد که من هم کم کم نگران شدم :
- با چی میریم ابراهیم ؟ تا اونجا خیلی راهه ؟
ابرهیم با لبخند جواب داد :
- با هواپیما راضیه جون. چون اونجا جزیره ست و راه خشکی نداره .
با ترس به ابراهیم گفتم :
- من تابه حال سوار هواپیما نشدم ... می ترسم .
مادرم رو کرد به سمت ابراهیم :
- من ازاولش هم راضی به این ازدواج نبودم . دیدی چطور یه دونه دخترم رو بدبخت کردم .
ابراهیم لیوان آب رو به دست مادرم داد و گفت :
- بفرمایید مادرجون ! نگران چیزی نباشید . ان شا الله وقتی اونجا مستقر شدیم و کمی اوضاع روبراه شد براتون دعوتنامه می فرستم تابیایید پیش دخترتون .
مادرم لیوان آب رو پاشید توی صورت ابراهیم :
- دعوتنامه دیگه چه صیغه ایه ؟
ابراهیم کمی از مادر فاصله گرفت ، دست کشید روی صورتش و جواب داد :
- اونجا منطقه ی نظامیه , هرکسی به راحتی نمی تونه بره و بیاد ...
پدرم که حسابی اعصابش به هم ریخته بود دست منو گذاشت توی دست ابراهیم :
- این حرفها رو ول کن پسرم. زنته , اختیارش با توئه , هر جا خواستی می تونی ببریش .
مادربزرگ راضیه کمی سرش را این طرف و آن طرف تکان داد . بعد دست کشید روی زانوهایش و ادامه داد :
- آره نازبانو جون , چند روز بعد ابراهیم با دو تا بلیط از راه رسید و اثاثیه ها رو بار هواپیما کرد و فرستاد جزیره . اون وقتا مثل حالا نبود که مادرجون . همه ی وسایل زندگی من یه دست رختخواب بود , با یه تخته فرش تبریز , چند دست دیگ و قاشق و چنگال و یه تلویزیون . دو روز بعدش راهی شدیم . اون هم درحالیکه یه کامیون فامیل برای بدرقه ی ما راهی فرودگاه شده بودن .
با این حرف مادربزرگ , نازبانو خنده ی بلندی سر داد . مادربزرگ لبخندی زد و رو به او گفت :
- باز که غش کردی دختر , یه لیوان آب برام بریز تا قرصموبخورم و بقیه ش رو برات تعریف کنم .
نازبانو پارچ آب سفالی را برداشت و یک لیوان آب برای مادربزرگ ریخت . راضیه لیوان آب را سر کشید و ادامه داد:
هر کدوم از فامیل برامون یه چیزی آورده بودن . موقع خداحافظی که رسید مادرم هی خداحافظی می کرد و هی بر می گشت . کم مونده بود از رفتن پشیمون بشم . اما پدرم آروم بود و مدام به من دلداری می داد . موقع بالا رفتن از پله های هواپیما پاهام می لرزید . پایین دامن بلند سفیدرنگم رو با دست گرفته بودم . بلوز آستین کوتاه آبی رنگی پوشیده بودم و ابراهیم کت و شلوار پوشیده و سر و وضعش حسابی مرتب بود . با ورود به داخل هواپیما و دیدن صند لی های مخمل آبی رنگ که مثل صندلی های اتوبوس ردیف شده بودن کمی آروم شدم . کنار پنجره نشستم و ابراهیم هم کنارم نشست . دختر زیبای بلندقدی که بلوز و دامن سرمه ای رنگ تنش بود و روی یقه ی لباسش نوارهای سفیدر دوخته شده بود جلوی در کابین ایستاد .کلاه سرمه ای رنگش رو کمی روی سرش جابجا کرد , بلندگو رو برداشت و رو به مسافران گفت :
- خانم ها، آقایان ، لطفا کمربندهاتون رو ببندید . ضمن خیرمقدم به همگی , ما تهران رو به مقصد جزیره ی خارک ترک می کنیم .
بعد مدت زمان پرواز , فشار هوا و ارتفاع پرواز رو اعلام و با دست به دربهای خروجی دو طرف هواپیما اشاره کرد :
- این درها ، درهای اضطراری ان . اگه به هر دلیل اتفاقی افتاد می تونید از این قسمت ها خارج بشید .
مادربزرگ راضیه گره چارقدش را باز کرد ، آه بلندی کشید و ادامه داد :
از ترس داشتم سکته می کردم . خودم رو چسبوندم به ابراهیم و گفتم :
- آخه چطور باید خودمونو از این در بندازیم بیرون ؟! پودر میشیم .
ابراهیم خنده ی بلندی سر داد :
- منظورشون روی زمینه راضیه جون نه توی هوا .
با ترس پرسیدم :
- یعنی ...یعنی الان زیر پای ما خالیه ؟
ابراهیم خودش را روی صندلی جابجا کرد و جواب داد :
- بله ...الان هواپیما توی آسمونه ، نگاه کن .
از ترس جرات نگاه کردن نداشتم . ابراهیم از پنجره بیرون رو تماشا می کرد و می گفت :
- ببین چمن زار و گندم زار چقدر قشنگه .
بعد به زور سرم رو چرخوند سمت پنجره . حق با ابراهیم بود . گندم زارها و کوه ها به قدری زیبا بود که حد نداشت . سرم گیج رفت . ابراهیم فورا مهماندار رو صدا زد . مهماندار با سینی چرخداری که پراز کیک و نوشیدنی بود برگشت . ابراهیم کیک شکلاتی با دو لیوان قهوه ی گرم برداشت . بعد از خوردن قهوه کمی آروم شدم و سرم رو گذاشتم روی شونه ی ابراهیم . ابراهیم دوباره به پنجره اشاره کرد :
- دریا رو می بینی ؟ ما الان بالای اقیانوسیم . نگاه کن ...نهنگ ها رو ببین .
با ترس نگاه کردم . آب سرمه ای رنگ به نظر می رسید و نهنگ ها آروم حرکت می کردن و هر از گاهی روی سر خودشون آب می پاشیدن . با اینکه کمی ترسم ریخته بود اما از ابراهیم پرسیدم :
- مطمئنی که ما سقوط نمی کنیم ؟
ابراهیم با لبخند جواب داد :
- اینقدر فکر بد نکن . این هواپیما همیشه این مسیر رو میره و میاد .
هنوز حرف ابراهیم تموم نشده بود که هواپیما تکان شدیدی خورد و چند بار بالا و پایین رفت . مهماندار رو به مسافران گفت :
- نگران نباشید , چاله ی هوایی بود .
محو زیبایی مهماندار شده بودم . مژه های بلندی داشت و موهای کوتاه شرابی رنگش حسابی جلب توجه می کرد . از ابراهیم پرسیدم :اجازه میدی منم موهامو این مدلی کوتاه کنم ؟
ابراهیم چشم غره ای به سمتم رفت و حرفی نزد . مهماندار پشت بلندگو اعلام کرد :
- ما به فرودگاه خارک نزدیک میشیم , لطفا کمربندهاتونو ببندید.
هواپیما چند بار دور زد اما از نشستن خبری نبود . ترسم شدیدتر شده بود . ابراهیم با نگرانی پرسید :
- پس چرا نمیشینه ؟
با ترس به بقیه ی مسافرها نگاه کردم . همگی کاملا آرام و عادی نشسته بودن . مهماندار این بار گفت :
- لطفا آروم سر جاهاتون بنشینید . به دلیل باز نشدن چرخ های هواپیما مجبوریم به فرودگاه مهرآباد برگردیم .
ابراهیم که متوجه نگاه پراضطراب من شده بود دستم رو گرفت و گفت :
- چیز مهمی نیست , چون فرودگاه مهرآباد مجهزتره باید اونجا فرود بیاییم .
چشمام سیاهی رفت . کم کم از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم . چشم که باز کردم مادرم بالای سرم بود . پرسیدم :
- چی شده ؟
مادرم جواب داد :
- نگران نباش، چیز مهمی نیست . از خطر بزرگی نجات پیدا کردی .
ابراهیم هم کنارم نشسته بود . پدرم با لبخند گفت :
- آخه دختر جون هواپیما که ترس نداره . اینقدر فکرو خیال کردی و بیخودی ترسیدی تا حالت بد شد .
با نگرانی پرسیدم :
- ما سقوط کردیم ؟
صدای خنده ی همه ی فامیل که دورم جمع شده بودن بلند شد .
مادربزرگ راضیه لحظه ای سکوت کرد . از شدت خنده اشک از چشمان نازبانو جاری شده بود . راضیه از او پرسید ؟
- نازبانو جان، آب می خوری ؟
نازبانو کمی آرام شد و رو به مادربزرگ گفت :
- نه مادربزرگ , بقیه اش ...بعدش چی شد ؟
مادربزرگ ادامه داد :
هیچی مادرجون , به محض فرود هواپیما دکتر فرودگاه منو معاینه کرده و به ابراهیم گفته بود که خانمتون از شدت ترس بیهوش شده . ابراهیم هم زنگ زده بود به خونواده ام . من به خونه ی پدرم رفتم و یک هفته پیش اونها موندم . اما ابراهیم به جزیره ی خارک رفت تا برای ما دعوتنامه بفرسته تا همه با هم به اونجا بریم .
راضیه سکوت کرد و نازبانو دستش را گذاشت روی دست مادربزرگ.
صدیقه اکبرپور(عضو انجمن داستان هزارو یک شب)