دیباچه

زیر آسمان  ابری شهر  ، عصر هر دوشنبه از  اتاقی کوچک دری می گشاییم  به دنیای هزار و یک قصه گفته و ناگفته .

انجمن داستان « هزار و یک شب » جمعی است دوستانه که هر دوشنبه از ساعت ۵ تا ۷ عصر در محل مجتمع فرهنگی هنری اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان بندرانزلی واقع در خیابان معلم برگزار می شود این جلسات با حضور علاقمندان به داستان و داستان نویسی برگزار می شود . همگامانی که می کوشند در مسیر نوشتن یکدیگر را یاری نمایند .

در این نشست ها ما می نویسیم و می خوانیم . مواردی همچون اصول داستان نویسی ، نویسندگی خلاق ، آثار ، مقالات و مصاحبه هایی از نویسندگان ایران و جهان را مطالعه و تحلیل می کنیم . ما می کوشیم تا در لحظه لحظه های زمانی که به این نشست ها اختصاص می دهیم بیاموزیم ، بیاموزیم و بیاموزیم ...

آموزش ، راهنمایی ها ، نقد و بررسی آثار اعضا مطابق با سابقه ی فعالیتهای هنری ، سطح مطالعات ، اهداف تعیین شده ، سن و ... انجام می شود ، بنابر این مسیر رشد و تعالی برای همه ی آنها که مایل به نوشتن هستند روشن است . 

چشم انتظار حضور همه ی دوستانی هستیم که شیفته ی نوشتن هستند .

 

 

بزرگداشت حافظ

دوستان هم داستان

روز دوشنبه ۲۰مهر ماه,نشست داستانخوانی برگزار نمی شود و اعضا انجمن داستان در  شب شعری که به مناسبت روز حافظ با همکاری انجمن داستان هزارو یکشب و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی انزلی برگزار می شود,حضور خواهند یافت.حضور در این نشست برای همه ی دوستداران فرهنگ و ادب فارسی آزاد است.

بزرگداشت حافظ

دوستان هم داستان

روز دوشنبه ۲۰مهر ماه,نشست داستانخوانی برگزار نمی شود و اعضا انجمن داستان در  شب شعری که به مناسبت روز حافظ با همکاری انجمن داستان هزارو یکشب و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی انزلی برگزار می شود,حضور خواهند یافت.حضور در این نشست برای همه ی دوستداران فرهنگ و ادب فارسی آزاد است.

تغییر ساعت برگزاری جلسات

دوستان هزار و یک شبی سلام

با فرا رسیدن فصل پاییز برگ ریز از این پس جلسات انجمن  از ساعت پنج الی شش و نیم عصر برگزار می شود.

 

تو ....و من

سرت را می گذاشتی رو پاهایم، نه ، من سرت را می گذاشتم رو پاهایم و می گفتم اینطوری بهتر است از همانجا نگاهم می کردی و می گفتی :"آخه اینطوری که خوب نیست خسته می شی گردنت درد می گیره سرت پایین باشه" و من می گفتم :"وای خانم جون آخه مگه من تعارف دارم با شما ؟والله بالله من اینجوری راحت ترم از این طرف بهتر می بینم و بیشتر تسلط دارم روی صورت شما تا آن دوتا کمان رو تا به تا درنیارم " و تو می گفتی:"کمان دیگه نگو اگه بتونی یه چیزی درست کنی بالای این چشمای ریزم دیده بشه هنر کردی " بعد همانطور که دراز کشیده بودی شروع می کردی به عذر خواهی بابت زحمت اصلاح و بند ابرویت که گردن من افتاده و بابت خستگی و گردن دردی که می دانستی بعد با آن آرتروز لعنتی که از اول جوانی گریبانم را گرفته بود باید سر و کله بزنم.

حالا توی آینه ذره بینی گردی که بچه ها گذاشته اند روی  طاقچه اتاق و عینک نمره سه ام هم نمی توانم ابرو های خودم را بردارم بس که دست هایم می لرزد ؛حالا موهای سفید لای ابروانم مرا بیشتر یاد تو می اندازد ؛یادت هست ؟ حتی بابت چین و چروک روی پلک چشمهایت عذر خواهی می کردی و با انگشتانت آن را می کشیدی تا من راحت تر کارم را بکنم و من خدا خدا می کردم زیر ابروهای کم پشت و بی رنگت را زخم نکنم که می دانستم بخاطر آنها هم باز تو از من عذر خواهی خواست که اگر پوست صورتت چروک نبود لابد کار من هم عیب و ایرادی پیدا نمی کرد .

این روزها خیلی چیزها مرا یاد تو می اندازد نمی دانم کدام اتفاق مارا به هم نزدیک تر کرد اینکه من توی کودکی بیماری ای گرفتم که باید می آمدم تهران ؛دور از بابا و مامان و تمام زحمت دکتر بردن و مداوای من افتاد به عهده تو که خودت شش بچه ی قد و نیم قد داشتی و با این همه من را روی چشم هایت گذاشتی و آنقدر این مطب و آن بیمارستان بردی تا دوباره شاهد ایستادن و راه رفتنم باشی و یا اینکه رفتن زود هنگام مامان باعث شد تا تو توی من دنبال دختری بگردی که رفته بود و من توی تو دنبال مادری باشم که نبود و اینطوری ما شدیم حلقه های زنجیری که دوست نداشتیم پارگی اش را ببینیم.

هرچه که بود حالا خاطره هایم با تو یک جور دیگر پیوند خورده شاید چون ما هر دو خوب می دانستیم وقتی که دختر ازدواج می کند و حتی خودش مادر می شود دلش باز هم مادرش را می خواهد و تو خوب توانستی آن روز های خالی از مادر را کنارم پر کنی وقتی که آنقدر با بابا حرف زدی تا راضی شود به ازدواج دخترش - که اصولا معتقد بود بهتر هست سر دخترش را بگذارد کنار باغچه ببرد اما او را شوهر ندهد - و چه کسی بهتر از تو می توانست مجابش کند که:" مگه خود تو اومدی دختر گلم رو بردی خوب بود؟" و وقتی که مادر شدم با آن سن و سالت که حتی نمی توانستی توی رخت خواب بدون قرص و دارو بخوابی آمدی بیمارستان و تا صبح کنارم بیدار ماندی و من هر بار چشم هایم را بستم مامان را دیدم که می خندید و با خوشحالی تو را نشانم می داد و چشمهایم را که باز می کردم تو را می دیدم که با دلواپسی یک نگاه به چشمها و صورتم  می اندازی که مطمئن باشی از خوابیدنم و یک نگاه به سرم توی دستم که خوب می چکد یا نه...

این روز ها حتی نگاه کردن به دست هایم هم من را یاد تو می اندازد .مامان که آنقدر زود رفت که هنوز یک خط هم روی دست های سفید و کشیده اش نیفتاده بود یعنی هشت سال از حالا ی من هم کوچک تر اما دست های تو پیر بود آنقدر که وقتی پوست پشت دست هایت را لای دو انگشت می گرفتیم و بعد رها می کردیم تا چند ثانیه همانطور جمع شده می ماند و تو می خندیدی و با دست دیگرت آن را صاف میکردی .

حالا وقتی گر می گیرم یاد تو می افتم که خیس عرق از بیرون می آمدی و ما می دانستیم فقط یک تنگ آب یخ تگری می تواند حالت را جا بیاورد. وقتی هر چند قدمی که برمی دارم می ایستم تا خستگی در کنم یاد تو می افتم که از این سر کوچه تا برسیم به ته آن باید چند جا می نشستی تا نفس تازه کنی آن موقع  هنوز به عصا احتیاج نداشتی و من حالا که به عصایم تکیه میدهم ازسن  آن روز های توسی سال کوچک ترم.خیلی چیزهای دیگر هم هستند که نمی گذارند بتو فکر نکنم وقتی که برای شستن ظرفها به ظرفشویی تکیه می دهم و یک دستم را می گذارم روی لبه آن تا بتوانم تا آخرش بایستم و کارم را تمام کنم هر وقت هم می افتم دلم می خواهد تلفن را بردارم و بتو بگویم باز هم افتادم و تو بگویی :"آخه دختر چند بار به تو بگم؛مراقب خودت باش ؛راهتو نگاه کن سربهوا راه نرو تا اینقدر نیفتی :"

می دانی سال های طولانی کنار تو بودن آنقدر پر از خاطره است که فقط غمهایش بیادم نمانده باشد مخصوصا تو که نگذاشتی غم ها و غصه ها و نداری ها و ناتوانی های پیری زورشان بتو بچربد ؛تو که خوب بلد بودی ببخشی ؛خوب بلد بودی بگذری و خوب می توانستی شادی بیاوری هر وقت که بیایی. تو که بودی خنده بود؛ قصه های قدیمی بود؛ از عشق و عاشقی تا جن و پری یک انبان حرف داشتی با یک کیسه پلاستیکی پر از بستنی های جورواجور که خودت بیشتر از همه دوست داشتی. تو که می آمدی سبزی خوردن تازه بود؛ شامی پوک بود با گوشتی که کش می آمد زیر دندانمان و قیمه ای که جا افتاده می شد باغچه حیاط پر می شد از نعنا و شاهی و تربچه نقلی و فلفل که هر روز ظهر سفره مان را رنگی می کرد و ما چقدر بدجنس می شدیم وقتی که اسممان را اشتباهی صدا می زدی قهر می کردیم که حتما دوستمان نداری که هی اسم بچه های دایی و خاله را می گویی. این که خانه هر کداممان می آمدی از بقیه حرف می زدی و مارا به یاد هم می آوردی هم یادم هست به من می گفتی "زهره دارد یائسه می شود و دست خودش نیست به او سر بزن" و به او می گفتی" مژگان مادرش نیست تو الان باید برایش مادری کنی برو پیشش نگذار غم تنهایی رو دلش بمونه". رشته ای بودی که با مراقبت همه دانه ها و حلقه ها را بهم وصل می کردی از بهشت زهرا که بر می گشتیم با آنکه دلت پر بود و دور تر از قبر نشسته بودی تا بقول خودت روح مامان را نیازاری به ما هم درس زندگی می دادی که:" بچه ها جان مرده محتاج ختم و خیراته و زنده باید زندگی کنه "و اینطوری از همانجا گل خنده را روی لبهای همه می نشاندی ؛شاید برای همین بود همانطورکه هر میوه تازه و نوبرانه را خیرات می کردی همیشه توی کیفت هم پر از شکلات و پسته و گردو بود تا زندگی را پخش کنی با یک بغل خاطره و دهانی که همیشه می خندید.

 همه از تو و مامان با خنده هایتان که همیشه روی صورتتان بود حرف می زنند و برای همین این روزها خندیدنم هم مرا یاد شما می اندازد.

مژگان زمان -عضو انجمن داستان هزارو یک شب

این صفحه سرد کامپیوتر

می گفت باید اینجا بنشینم و برایت از این صفحه ی سرد و موذی کامپیوتر بگویم اما آخر چطور؟ کدام سردی؟ کدام اذیت؟

من از چشمانم بدی دیدم،تنبلی،بی مهری،خستگی،خواب آلودی و بیحالی اما از این صفحه نه. سردی کجا بود؟ چه اذیتی ؟ عین همان در پشتی اتاق آلیس است لاکردار که آدم را صاف می برد وسط باغ و بولاغ پر ار عجایبی که اگر یک عمر هم به انتظار می ماندی محال بود پایت به آنجاها برسد. مجازی کجا بود ؟ عین حقیقت است.معقول و حی و حاضر ،سفر به جاهای نادیده، دیدن دوستان دور و نزدیک از همین فاصله چند سانتی، گفتن و شنیدن، دیدن و خواندن و با خبر شدن از همه ی آن چیز هایی که خودت می خواهی حالا گیرم که کمی بی خبری از دور و برت را باعث شود اما آن هم دست خودت هست . پای عادت که پیش بیاید هر چیزی سرد و موذی می شود؛ روزنامه رادیو؛ تلویزیون؛ فیلم و موسیقی؛ تازه کامپیوتر بیچاره که یک تنه همه این ها را هم در خود دارد. توی خودت بگرد؛ من که نه می توانم نه می خواهم گناه را بیندازم گردن دستگاه زبان بسته .

" بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم". نگاهش کردم ؛ گفتم: حالا تو تب نداری؟ سرش را انداخت پایین؛ چیزی نگفت؛ با نگاهش به گوشه ی صفحه ی لب تابش اشاره کرد چندتا شکلک گریه کنار هم چیده بود. گفت :هر روز بازش می کنم؛ شاید برگشته باشد؛ یک روز بیخبر آمد یک روز هم بیخبر رفت.       

                                                                   مژگان زمان (عضو انجمن داستان هزارو یک شب)                                                                                    

 

چایم تلخ است

82/2/2

ایستاده ام در آستانه در اتاق  و نگاهش میکنم .جلوی کمد نشسته است و در چمدان مقابلش باز است .. هی لباس جمع میکند هی نگاه می اندازد و یکی را از سر جایش برمیدارد و یک چیز دیگررا جایگزینش می کند .. صدایم میزند: رها؟

می روم داخل : جانم؟

_مادرجون بیا اینجا اینو بو کن ..ببین بو می ده

جلویش خم میشوم و لباس آبی نفتی زیبایی را که در دست گرفته بو می کنم : وااا...نه مامان..مگه باید بوی چی رو بده؟

مادر تایش میکند و داخل چمدان میگذارد : بوی نفتالینی چیزی... شایدم بوی نا..حالا که بو نمیده میذارمش داخل چمدون.

همانجا کنارش مینشینم و نگاهم را میدوزم به بند بند این رفتن..

یک طرف بغض گرفته گلویم را و ول نمیکند یک طرف دلخوشی لبخند مادر، راه را بر هرچه غصه است می بندد..

همانطور که دارد لباس ها را جمع میکند نگاهی سمتم می اندازد :وااای اینو نگاه کن ...واسه اون موقع هاست که همسن تو بودم..اکثر لباسامو داغون کردم اما این یکی رو  نگاه چه خوب نگهش داشتم؟

آخه دوستش داشتم بیا بگیرش واسه تو..

بعد که به چشم هایم نگاه میکند میگوید:

 چته دختر خوب ؟ میخوای نرم؟

سعی میکنم بخندم: مامان جون من که بچه نیستم 16سالمه، رُهام هست ،تازه بی بی  هم که قراره بیاد..چندروزی بیشتر نیست مامان ,نگران نباش.

بوی سر رفتن شیر می آید میدوم سمت گاز و خاموشش میکنم مادر پشتم ظاهر میشود :اووووف... بعد دستمال بر میدارد و دور گاز را تمیز میکند .

میروم بالکن.. از بالا درخت های کاجمان را که سر به فلک کشیده اند نگاه میکنم ..

رهام با توپ میکوبد به تنه ی زمخت یکی از درخت ها .برگ هایش شدتی بیش از نسیم را حس میکنند ..حواسم میرود پی رهام..

همه ی این  تنهایی ها به کنار !من این چند روز را چگونه با رهام سروکله یزنم؟

در حیاط بسته میشود پدر می آید و مینشیند همانجا کنار مادر و چمدانشان را میبندند..

82/2/3

 شب بود یا روز را نفهمیدم.. فقط صداها بودند که مرا از رویا جدا میکردند..

چراغ روشن آشپزخانه مرا به آنجا کشاند.

مادر چای دم کرده بود و با پدر صبحانه میخورد ،برگشتم و نگاهی به ساعت انداختم؛

عقربه ها روی هفت و سی دقیقه خوابشان برده بود درست مثل رهام ،وقتی که فهمید اسم پدر و مادر برای سفرچند روزه به مشهددر قرعه کشی  در آمده است و همین فردا راهی می شوند لباس هایشان را بیرون ریخت و خودش داخل چمدان خوابید...

 نشستم و کنارشان چای نوشیدم ..چایِ شیرین اما تلخ! حالا میفهمم آنروز ها که بی بی  دور از خانه شان بود و به اصرار بیشتر خانه مان میماند  چرا میگفت چای شیرینم تلخ است...

پدر میخندید و سعی میکرد به رفتن فکر نکند اما بالاخره لحظه ای رسید که کاسه ی آب به دست  پشت رفتنشان ایستاده بودم..

رهام یک لبخند کج و کوله زده بود..

دست گذاشتم پشتش : بریم داداش..

و زیر لب برای سلامت رسیدنشان دعا کرد..

برای رهام میز صبحانه میچیدم که بی بی آمد .توی یک دستش یک سبد سفید بود پر از شیر محلی و پنیر و خامه..با دست دیگر چادر خال خال مشکی سفیدش را نگه داشته بود تا از سر نیفتد.

رهام صبحانه را که خورد به قول مادر رفت پی آن بازیِ کوفتی !

بی بی هم نشست و نگاهی به دور و بر خانه مان انداخت.

بعد اخمی کرد و گفت:باید به حسین بگم پشتی هامو بار بزنه بیاره.. با این مبلاتون راحت نیستم.

جمعه بود و کارهای خانه و درس و همه و همه پای من بود و خاکستری هم هی سر و صدا راه می انداخت.

رهام هم که غرق بازی پلی استیشنش بود وقتی برای  صحبت کردن با طوطی که زمانی با کلی ذوق و شوق خریده بودو این روزها که موقع مقلد شدنش بود،  نداشت.

اما بی بی در این مدت  نشست کنار قفس خاکستری و با او حرف زد. سفره ی نهار را که چیدم همه جمع شدیم اما2نفرمان کم بود و جایشان خیلی خالی بود.

سعی کردم به رهام فکر کنم و خانه را تمیز نگه دارم تا بلکه مادر راخوشحال کنم.

بعد شام بود که عمو حسین با پشتی های قرمز گلدار بی بی آمد.

بی بی هم اصرار و اصرار که جای خیلی چیزهارا عوض کنیم..شب نشده خانه مان جور دیگری شد .لجم  گرفته بود از این همه کار.حالا همه اینها به کنار بگو چرا صندلی من را گذاشته اند بیرون خانه؟. نمیدانم هوا گرم است یا عجیب عصبانی ام!

صبح مادر  زنگ زد و  رهام که  داشت دگمه های لباس مدرسه اش را میبست گوشی را برداشت و با او حرف زد بعد گوشی را داد دستم...سلام کرده و نکرده صدای نگران مادر به گوش رسید:الو؟الو؟

رها؟ اونجا چه خبره ؟ رهام چی میگه؟ رها به جونِ خودم خونه رو بهم ریخته باشید من میدونم و شماها. اون خونه رو با همون دکوراسیونی که وقتیکه رفتم داشت تحویلم میدید .

مادر خیلی روی خانه وسواسی بود و بازهم امان از دست این پسر!

: نه مامان جون چیزی نیست رهام الکی داره شلوغش میکنه خیالتون راحت باشه.

حرف آخر مادر بازهم حول و حوش خانه بود :اومدم همه چیز باید سر جاش باشه.

باباتون هم سلام میرسونه..

مقنعه مدرسه در دست به دنبال روبان قرمزم بودم که رهام را آماده جلوی تلویزیون خاموش  دیدم.دلم میخواست چنگ بیندازم توی موهای فرش و محکم بکشمشان..برگشت و لبخند موذیانه ای تحویلم داد :بعد آهسته آهسته تلویزیون را روشن کرد و روی مبل نشست تا پلی استیشن بازی کند.

 

عصبانی دسته را از دستش کشیدم و  تلویزیون را خاموش کردم: که میخوای بازی کنی نه؟

خوب بلدی گزارش بدی. منم خوب بلدم چیکار کنم.گفته بودم از اون جمله ی بابا با چمدان آمد  8 بار  بنویس نوشتی؟ اگه به معلمتون نگفتم تکلیفتو انجام ندادی..

زبانش را در آورد و دوید داخل اتاق. اتاق او که نبود از ترس این بازی هایی که میکند ، چند شب است توی  اتاق من میخوابد.این روبان من هم که پیدا نشد همه اش تقصیر این وروجک 8ساله است.

خاکستری پرهایش را تکاند و به من پشت کرد.بی بی اصلا بیدار نشد!

موقع رفتن هرچه صدا کردم بی بی بیدار نشد. به ناچار تکانش دادم که چشم باز کرد: چی شده مادر؟

-بی بی من و رهام میریم مدرسه.. ناهار توی یخچال هست فقط بذار رو گاز گرم بشه..

بی بی حرکت لب هایم را دنبال میکرد بعد اخم کرد و ادایم را در آورد و گفت: این چه طرز صحبت کردنه آخه ؟ یکم بلندتر..

این دفعه با صدای بلند تکرار کردم.توی مدرسه موهایم دور گردنم میپیچید و اذیتم میکرد.

خانه  که رسیدم رهام روی مبل دراز کشیده بود و داشت پلی استیشن بازی میکرد.  بی بی از آشپزخانه آمد چشمم افتاد به روبان قرمزی که زیر موهای گیس بافتِ حنابسته اش گره خورده.

الله اکبری گفتم و سعی کردم حرفی نزنم فقط یک روز مانده است.

گوش رهام را پیچاندم: مشق هات تموم شده که نشستی پایِ این مزخرفات؟بچه چشمهات ضعیف میشن ببین کی بهت گفت!

بی بی آمد دست گذاشت روی شانه ام :  بی بی فدات بشه گل دختر خودتو ناراحت نکن.ناهارتم حاضره برو بخور.

صدای رهام از اتاق می آید : بی بی حوصله درس رو ندارم..

پشت بندش صدای بلند بی بی می آید : شما خواهر و برادر چقده یواش حرف میزنین؟ میشه یکم بلندتر..

بعد خاکستری تکرار کرد: میشه یکم بلندتر..

82/2/5

با صدای زنگ در رهام از شادی روی مبل بالا و پایین پرید.

مادر و پدر آمدند و بی بی هم که رفت.

مادر چمدانش را باز کرده و سوغاتی هایمان را قسمت میکند: اینم واسه دختر گلم...

مادر رهام را صدا میزندکه خاکستری خودش را میچسباند به قفس و با صدای نازک زنانه ای میگوید: میشه یکم بلند تر؟..میشه یکم بلندتر..؟!

 سارا سبزواری- عضو انجمن داستان هزارو یک شب

 

مادربزرگ راضیه ( هواپیما )

نازبانو با سینی چای وارد اتاق مادربزرگ راضیه شد . مادربزرگ قول داده بود یکی از خاطرات قدیمی اش را برای او تعریف کند . نازبانو  و رو به مادربزرگ گفت :

-  سلام راضیه خوشگله ! این هم چای تازه دم با توت خشک .

مادربزرگ موهای حنایی رنگش را با سنجاق بست ، چارقد سفیدش را پشت گردنش گره زد و رو به نازبانو گفت :

- دستت درد نکنه گل دختر ،بیا بشین پیش من .

نازبانو نشست کنار مادربزرگ و به پشتی تکیه داد :

 - شال گردن و کلاهی که برام بافتید خیلی قشنگه . من رنگ آبی رو خیلی دوست دارم .

-  مبارکت باشه دخترم ! اتفاقا رنگش هم به چشمات خیلی میاد، موطلایی من.

نازبانو گونه ی استخوانی راضیه را بوسید و درحالیکه به رادیوی کنار دست مادربزرگ اشاره می کرد از او پرسید :

- چند ساله این رادیو رو دارید مادربزرگ ؟

راضیه چشمانش را ریز کرد و جواب داد :

- اووه...خیلی ساله . مال حاج ابراهیم خدابیامرزه . بهم آرامش میده .

بعد پیچ رادیو را بست و به بلیط هواپیمایی که در دستش بود اشاره کرد :

- چیزی که خیلی قدیمیه این بلیطه .

نازبانو با دهان باز به بلیط چشم دوخت :

- وای ...هنوز تازه مونده . برای چی تا حالا نگهش داشتید ؟ حتما ازش کلی خاطره دارید . درسته ؟

مادربزرگ سرش را به علامت تایید تکان داد ، بعد خیره شد به بلیط توی دستش و شروع کرد به تعریف کردن :

 هنوز بیشتر از یک ماه از ازدواج من و ابراهیم نگذشته بود که از ارتش حکم انتقالی به جزیره ی خارک براش اومد . تو خونه ی ما غوغا بود و مادرم از ناراحتی به سر و صورتش می زد :

-  دیدی دخترم آواره ی غربت شد . میگن اونجا تبعید گاهه و خورد و خوراک توش پیدا نمیشه . دختر بیچاره ی من باید ملخ بخوره .

ابراهیم برای آرام کردن مادرم گفت :

-  قبلا تبعید گاه بود مادرجون ، الان شرایطش فرق کرده, وگرنه خودم هم قبول نمی کردم به وانجا برم .

پدر برخلاف مادرم فقط می خندید و می گفت :

- شماها جوونید ، می تونید کار کنید و پول دربیارید .

بعد رو به ابراهیم ادامه می داد :

-  بخاطر دوری از مرکز پول خوبی بهت میدن.

مادرم به قدری غر زد و ناراحتی  کرد که من هم کم کم نگران شدم :

- با چی میریم ابراهیم ؟ تا اونجا خیلی راهه ؟

ابرهیم با لبخند جواب داد :

-  با هواپیما راضیه جون. چون اونجا جزیره ست و راه خشکی نداره .

با ترس به ابراهیم گفتم :

-  من تابه حال سوار هواپیما نشدم ... می ترسم .

مادرم رو کرد به سمت ابراهیم :

- من ازاولش هم راضی به این ازدواج نبودم . دیدی چطور یه دونه دخترم رو بدبخت کردم .

ابراهیم لیوان آب رو به دست مادرم داد و گفت :

- بفرمایید مادرجون ! نگران چیزی نباشید . ان شا الله وقتی اونجا مستقر شدیم و کمی اوضاع روبراه شد براتون دعوتنامه می فرستم تابیایید پیش دخترتون .

مادرم لیوان آب رو پاشید توی صورت ابراهیم :

- دعوتنامه دیگه چه صیغه ایه ؟

ابراهیم کمی از مادر فاصله گرفت ، دست کشید روی صورتش و جواب داد :

-  اونجا منطقه ی نظامیه , هرکسی به راحتی نمی تونه بره و بیاد ...

پدرم که حسابی اعصابش به هم ریخته بود دست منو گذاشت توی دست ابراهیم :

-  این حرفها رو ول کن  پسرم. زنته , اختیارش با توئه , هر جا خواستی می تونی ببریش .

مادربزرگ راضیه کمی سرش را این طرف و آن طرف تکان داد . بعد دست کشید روی زانوهایش و ادامه داد :

- آره نازبانو جون , چند روز بعد ابراهیم با دو تا بلیط از راه رسید و اثاثیه ها رو بار هواپیما کرد و فرستاد جزیره . اون وقتا مثل حالا نبود که مادرجون . همه ی وسایل زندگی من یه دست رختخواب بود , با یه تخته فرش تبریز , چند دست دیگ و قاشق و چنگال و یه تلویزیون . دو روز بعدش راهی شدیم . اون هم درحالیکه یه کامیون فامیل برای بدرقه ی ما راهی فرودگاه شده بودن .

با این حرف مادربزرگ , نازبانو خنده ی بلندی سر داد . مادربزرگ لبخندی زد و رو به او گفت :

- باز که غش کردی دختر , یه لیوان آب برام بریز تا قرصموبخورم و بقیه ش رو برات تعریف کنم .

نازبانو پارچ آب  سفالی را برداشت و یک لیوان آب برای مادربزرگ ریخت . راضیه لیوان آب را سر کشید و ادامه داد:

 هر کدوم از فامیل برامون یه چیزی آورده بودن . موقع خداحافظی که رسید مادرم هی خداحافظی می کرد و هی بر می گشت . کم مونده بود از رفتن پشیمون بشم . اما پدرم آروم بود و مدام به من دلداری می داد . موقع بالا رفتن از پله های هواپیما پاهام می لرزید . پایین دامن بلند سفیدرنگم رو با دست گرفته بودم . بلوز آستین کوتاه آبی رنگی پوشیده بودم و ابراهیم کت و شلوار پوشیده و سر و وضعش حسابی مرتب بود . با ورود به داخل هواپیما و دیدن صند لی های مخمل آبی رنگ که مثل صندلی های اتوبوس ردیف شده بودن کمی آروم شدم . کنار پنجره نشستم و ابراهیم هم کنارم نشست . دختر زیبای بلندقدی که بلوز و دامن سرمه ای رنگ تنش بود و روی یقه ی لباسش نوارهای سفیدر دوخته شده بود جلوی در کابین ایستاد .کلاه سرمه ای رنگش رو کمی روی سرش جابجا کرد , بلندگو رو برداشت و رو به مسافران گفت :

-  خانم ها، آقایان ، لطفا کمربندهاتون رو ببندید . ضمن خیرمقدم به همگی , ما تهران رو به مقصد جزیره ی خارک ترک می کنیم .

بعد مدت زمان پرواز , فشار هوا و ارتفاع پرواز رو اعلام  و با دست به دربهای خروجی دو طرف هواپیما اشاره کرد :

-  این درها ، درهای اضطراری ان . اگه به هر دلیل اتفاقی افتاد می تونید از این قسمت ها خارج بشید .

مادربزرگ راضیه گره چارقدش را باز کرد ، آه بلندی کشید و ادامه داد :

از ترس داشتم سکته می کردم . خودم رو چسبوندم به ابراهیم و گفتم :

 - آخه چطور باید خودمونو از این در بندازیم بیرون ؟! پودر میشیم .

ابراهیم خنده ی بلندی سر داد :

-  منظورشون روی زمینه راضیه جون نه توی هوا .

با ترس پرسیدم :

- یعنی ...یعنی الان زیر پای ما خالیه ؟

ابراهیم خودش را روی صندلی جابجا کرد و جواب داد :

 -  بله ...الان هواپیما توی آسمونه ، نگاه کن .

از ترس جرات نگاه کردن نداشتم . ابراهیم از پنجره بیرون رو تماشا می کرد و می گفت :

-  ببین چمن زار و گندم زار چقدر قشنگه .

بعد به زور سرم رو چرخوند سمت پنجره . حق با ابراهیم بود . گندم زارها و کوه ها به قدری زیبا بود که حد نداشت . سرم گیج رفت . ابراهیم فورا مهماندار رو صدا زد . مهماندار با سینی چرخداری که پراز کیک و نوشیدنی بود برگشت . ابراهیم کیک شکلاتی با دو لیوان قهوه ی گرم برداشت . بعد از خوردن قهوه کمی آروم شدم و سرم رو گذاشتم روی شونه ی ابراهیم . ابراهیم دوباره به پنجره اشاره کرد :

- دریا رو می بینی ؟ ما الان بالای اقیانوسیم . نگاه کن ...نهنگ ها رو ببین .

با ترس نگاه کردم . آب سرمه ای رنگ به نظر می رسید و نهنگ ها آروم حرکت می کردن و هر از گاهی روی سر خودشون آب می پاشیدن . با اینکه کمی ترسم ریخته بود اما از ابراهیم پرسیدم :

- مطمئنی که ما سقوط نمی کنیم ؟

ابراهیم با لبخند جواب داد :

-  اینقدر فکر بد نکن . این هواپیما همیشه این مسیر رو میره و میاد .

هنوز حرف ابراهیم تموم نشده بود که هواپیما تکان شدیدی خورد و چند بار بالا و پایین رفت . مهماندار رو به مسافران گفت :

-  نگران نباشید , چاله ی هوایی بود .

محو زیبایی مهماندار شده بودم . مژه های بلندی داشت و موهای کوتاه شرابی رنگش حسابی جلب توجه می کرد . از ابراهیم پرسیدم :اجازه میدی منم موهامو این مدلی کوتاه کنم ؟

ابراهیم چشم غره ای به سمتم رفت و حرفی نزد . مهماندار پشت بلندگو اعلام کرد :

-  ما به فرودگاه خارک نزدیک میشیم , لطفا کمربندهاتونو ببندید.

هواپیما چند بار دور زد اما از نشستن خبری نبود . ترسم شدیدتر شده بود . ابراهیم با نگرانی پرسید :

- پس چرا نمیشینه ؟

با ترس به بقیه ی مسافرها نگاه کردم . همگی کاملا آرام و عادی نشسته بودن . مهماندار این بار گفت :

-  لطفا آروم سر جاهاتون بنشینید . به دلیل باز نشدن چرخ های هواپیما مجبوریم به فرودگاه مهرآباد برگردیم .

ابراهیم که متوجه نگاه پراضطراب من شده بود دستم رو گرفت و گفت :

-  چیز مهمی نیست , چون فرودگاه مهرآباد مجهزتره باید اونجا فرود بیاییم .

چشمام سیاهی رفت . کم کم از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم . چشم که باز کردم مادرم بالای سرم بود . پرسیدم :

- چی شده ؟

مادرم جواب داد :

-  نگران نباش،  چیز مهمی نیست . از خطر بزرگی نجات پیدا کردی .

ابراهیم هم کنارم نشسته بود . پدرم با لبخند گفت :

-  آخه دختر جون هواپیما که ترس نداره . اینقدر فکرو خیال کردی و بیخودی ترسیدی تا حالت بد شد .

با نگرانی پرسیدم :

- ما سقوط کردیم ؟

صدای خنده ی همه ی فامیل که دورم جمع شده بودن بلند شد .

مادربزرگ راضیه لحظه ای سکوت کرد . از شدت خنده اشک از چشمان نازبانو جاری شده بود . راضیه از او پرسید ؟

- نازبانو جان، آب می خوری ؟

نازبانو کمی آرام شد و رو به مادربزرگ گفت :

-  نه مادربزرگ , بقیه اش ...بعدش  چی شد ؟

مادربزرگ ادامه داد :

هیچی مادرجون , به محض فرود هواپیما دکتر فرودگاه منو معاینه کرده  و به ابراهیم گفته بود که خانمتون از شدت ترس بیهوش شده . ابراهیم هم زنگ زده بود به خونواده ام . من به خونه ی پدرم رفتم و یک هفته پیش اونها موندم . اما ابراهیم به جزیره ی خارک رفت تا برای ما دعوتنامه بفرسته تا همه با هم به اونجا بریم .

 راضیه سکوت کرد و نازبانو دستش را گذاشت روی دست مادربزرگ.

                                                 صدیقه اکبرپور(عضو انجمن داستان هزارو یک شب)

جلسات انجمن داستان هزارو یک شب در ایام ماه مبارک رمضان تعطیل است.

تغییر ساعت انجمن

دوستان هم داستان

با فرا رسیدن بهار، چون سال های گذشته ساعت برگزاری انجمن داستان از این پس تا پایان تابستان از 5 و نیم عصر  تا 7 خواهد بود.

                        روزهاتان دلپذیر و قلم هایتان نویسا